جملات سنگین و معنی دار
جملات سنگین و معنی دار
“مهربانی”
مهمترین اصل “انسانیت”است
اگر کسی از من کمکی بخواهد
یعنی من هنوز روی زمین ارزش دارم !
جملات سنگین و معنی دار
“مهربانی”
مهمترین اصل “انسانیت”است
اگر کسی از من کمکی بخواهد
یعنی من هنوز روی زمین ارزش دارم !
«رابطه یک هنر است. رسیدن به رویایی که دو نفر خلق می کنند خیلی سخت تر از رویای یک نفر است.» -- دون میگوئل رویز (Don Miguel Ruiz) وقتی کسی را پیدا می کنید که علایق، گذشته، شوخ طبعی و سلیقه موسیقی مشابه با شما دارد، احساس می کنید که روی ابرها ایستاده اید. وقتی هیجان شروع یک رابطه تازه کم کم از بین می رود، احتمالاً دیگر همه وقت آزادتان را با عشق جدیدتان می گذرانید و این خبر را به همه دوستان و آشنایان می دهید. ب ...
داستان زیبا و آموزنده شعله امید
چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
من امید هستم
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه داستان : ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
داستان واقعی درسی بزرگ از یک کودک
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود
و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود
و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
« لطفا در صورتی که این مطلب را کپی می کنید منبع ( نمکستان ) را ذکر نمایید »
داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد
سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد
و گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان
ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین
اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست
همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در اشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند
راستی بهشون سلام کردی؟
ما خیلی وقتها خیلی زود قضاوت می کنیم و وقتی متوجه میشیم که خیلی دیر شده باشه … چه خوبه که کمی صبور باشیم و درمورد افراد زود قضاوت نکنیم…